سحر را میگویم،
با اولین مشتری! ، رفت و برنگشت.
و باد ،
حدیث و آرزوهایش را یکباره برد.
شعرها بیواژه مانده،
اینجا سالهاست که حافظ آلزایمر گرفته!
مردی در اتاقک روسپیخانهها جا خوش کرد،
دلها زندانی کینه شد و
خانههای اجدادی مملو از فا.ح.شه.های بکر.
پدرها بسترها را به امید مشتری! به دوش کشیدند و
مردها رجالههایی بصورت شدند.
تا جدایی بیش از عشق ردیفِ شعر شاعران شود.
حفره ی تولد
حفره ی رشد
حفره ی بلوغ
حفره ی لذت
حفره ی درد
نمی توان به پیش رفت جز با فرو رفتن درون حفرهها
و ما همواره به شوق رسیدن فرو می رویم!
میرویم تا حفره ای بی خروج در میان یکی از این حفره ها، شکارمان کند.
حفره ی ناگهانِ مرگ.
خدائی که هیچ وقت نخواست تو را به من بسپارد......
سلام مرا به وجدانت برسان و
اگر بیدار بود بپرس:
چگونه شبها را آسوده می خوابد...؟؟؟
هیس ...
ساکت...
یه کف مرتب
به افتخار رفتنش بزندید
چه با احساس مرا تنها گذاشت...!
وقتی میگویم
برایم دعا کن
یعنی کم آورده ام
یعنی دیگر کاری از دست خودم
برای خودم بر نمی آید.....
رفتنت........نبودنت.........نامردیت......... هیچکدام نه اذیتم کرد نه واسم سوال شد فقط یه بغض داره خفم میکنه مگه چجوری نگاهت کرد که تنهام گذاشتی؟؟؟؟؟